.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴7۲→
بینیم وبالا کشیدم وبا لحن بریده بریده ای از عشقم دفاع کردم:
- همه چی مثل گذشته اس...هیچی تغییر نکرده.ارسلان همون ارسلان سابقه.عاشق منه...منم عاشقشم...هیچ مزاحمی وجود نداره...هیچ کس انتظار یه مزاحم ونمی کشه!هیچ کس...
صدای خنده عصبیش به گوشم خورد...وبعد لحن خاصش که بوی نصیحت می داد:
- دیانا...خودت وگول نزن!...برای طرفداری از اون،بی خودی آسمون ریسمون بهم نبافت!... نگاه کن...حقیقت جلوی چشماته!ببین...سوار ماشین شدن...دارن میرن که به قرارشون برسن...
تنم یخ کرده بود...و تنها گرمایی که احساس می کردم،گرمای اشکام بود که روی گونه هام می چیکد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزید...بی میل ورغبت سرم وبلند کردم ونگاهم روی ماشین ارسلان ثابت موند...
ارسلان سمت راننده وشقایق کنارش نشسته بود...لبخند روی لب سحر کاملا محسوس بود اما...ارسلان لبخند نمیزد...شایدم میزد!...نمی دونم...لعنتی نمی دونم!...شاید واقعا خوشحاله...شاید پارسا راست میگه...اما ای کاش نباشه...
توافکار عذاب آور ودیوونه کننده ام غرق بودم که با صدای پارسا به خودم اومدم:
- سوار شو!...
در ماشینش وکه درست کنار ما بود،برام باز کرده بود ومنتظر نگاهم می کرد...
اونقدر گیج ومبهوت شقایق و ارسلان بودم که حتی متوجه حضور پارسام نشدم...چه برسه به اینکه بفهمم ماشینش کنارم پارک شده!...
در جواب نگاهش اخمی کردم...زیرلبی گفتم:که چی بشه؟
لبخندی زد وبالحن دلسوزی گفت:که به دیانا خانوم بی معرفتم کمک کنم!
اخمم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به ارسلانی که هنوز متوجه من نشده بود...
- دیانا...باید باهم حرف بزنیم...
بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم،جواب دادم:
- ماحرفی نداریم که بخوایم بزنیم!
- حتی اگه تو حرفی نداشته باشی من خیلی حرفا دارم که برات بزنم.
- علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
- لج نکن دیانا...باید یه چیزایی رو بهت بفهمونم.بهم اعتماد کن...واسه یه بارم که شده دست از سادگی بردار ومنطقی فکرکن.می خوام درمورد ارسلان باهات حرف بزنم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای استارت ماشین ارسلان به گوشم خورد وبعد حرکت ماشین وبه چشم دیدم...
- همه چی مثل گذشته اس...هیچی تغییر نکرده.ارسلان همون ارسلان سابقه.عاشق منه...منم عاشقشم...هیچ مزاحمی وجود نداره...هیچ کس انتظار یه مزاحم ونمی کشه!هیچ کس...
صدای خنده عصبیش به گوشم خورد...وبعد لحن خاصش که بوی نصیحت می داد:
- دیانا...خودت وگول نزن!...برای طرفداری از اون،بی خودی آسمون ریسمون بهم نبافت!... نگاه کن...حقیقت جلوی چشماته!ببین...سوار ماشین شدن...دارن میرن که به قرارشون برسن...
تنم یخ کرده بود...و تنها گرمایی که احساس می کردم،گرمای اشکام بود که روی گونه هام می چیکد...نفس عمیقی کشیدم که از شدت بغض لرزید...بی میل ورغبت سرم وبلند کردم ونگاهم روی ماشین ارسلان ثابت موند...
ارسلان سمت راننده وشقایق کنارش نشسته بود...لبخند روی لب سحر کاملا محسوس بود اما...ارسلان لبخند نمیزد...شایدم میزد!...نمی دونم...لعنتی نمی دونم!...شاید واقعا خوشحاله...شاید پارسا راست میگه...اما ای کاش نباشه...
توافکار عذاب آور ودیوونه کننده ام غرق بودم که با صدای پارسا به خودم اومدم:
- سوار شو!...
در ماشینش وکه درست کنار ما بود،برام باز کرده بود ومنتظر نگاهم می کرد...
اونقدر گیج ومبهوت شقایق و ارسلان بودم که حتی متوجه حضور پارسام نشدم...چه برسه به اینکه بفهمم ماشینش کنارم پارک شده!...
در جواب نگاهش اخمی کردم...زیرلبی گفتم:که چی بشه؟
لبخندی زد وبالحن دلسوزی گفت:که به دیانا خانوم بی معرفتم کمک کنم!
اخمم وپررنگ تر کردم ونگاهم وازش گرفتم وخیره شدم به ارسلانی که هنوز متوجه من نشده بود...
- دیانا...باید باهم حرف بزنیم...
بدون اینکه نیم نگاهی بهش بندازم،جواب دادم:
- ماحرفی نداریم که بخوایم بزنیم!
- حتی اگه تو حرفی نداشته باشی من خیلی حرفا دارم که برات بزنم.
- علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
- لج نکن دیانا...باید یه چیزایی رو بهت بفهمونم.بهم اعتماد کن...واسه یه بارم که شده دست از سادگی بردار ومنطقی فکرکن.می خوام درمورد ارسلان باهات حرف بزنم...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای استارت ماشین ارسلان به گوشم خورد وبعد حرکت ماشین وبه چشم دیدم...
۷.۰k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.